دلتنگی های یه موجود دوپا

ساخت وبلاگ

پدر فوت شد

حوالی نماز ظهر دیروز

و من در حال سپری کردن سخت‌ترین شب تمام عمرم هستم...

هیچکدام از دوندگی های من جواب نداد...

از این به بعد دیگر ترسی ندارم در زندگیم، فقط یک آرزو دارم، آن هم اینکه هرچه زودتر و سریعتر خدا من را به پدرم ملحق کند که این دنیا دیگر اندازه ارزنی برایم ارزش ندارد.

دلتنگی های یه موجود دوپا...
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:31

چقدر سرنوشت دنیا عجیبه...به هرچه که میخواستم نرسیدم و به هر آنچه که نمیخواستم رسیدممرگ عزیزانم را دیدمو ترس از مرگ عزیزترینانم امانم را بریدهپیرشدنشان را میبینم،نفس های به شماره افتاده،حرکات جسمی کند و همراه با درد،درددرددرد...نرسیدم به هرکس که میخواستمو رسیدم به هرآنکس که نمیخواستمزندگی دیگران شده حسرت من و زندگی من شده حسرت آنها!احساس پیری میکنمو بدتر از آن احساس بی فابده بودنهیچ ثمره ای از خودم به جا نگذاشتم و هیچ اندوخته ای هم ندارمتفریحم شده شمردن لحظات و ساعت ها و خوابیدن برای گذشتننه امیدی و نه هدفی و نه شوقی....یک زمان فکر میکردم بار زندگی ام را باید تا 30 سالگی بسته باشم،اما الان هنور زندگی ام را شروع هم نکرده ام!مثل میوه کالی که پیش ازرسیدن ازدرخت روی زمین افتاده و همانجا پوسیده...گذشته‌ام مانند خاطراتی مه‌آلود از میان آسمان خاطراتم چون ابر میگذرد و من یکه و تنها میان آوار مخروبه‌های این شهر باستانی قدم میزنم...شهری ک روزگاری با چنان هیاهو و شکوهی قد علم میکرد و حال چنان متروکه گشته که گویی هرگز وجود نداشته است..نه وبلاگ اولینم مانده و نه وبلاگ رجزخوان عشقم!نه تم این وبلاگ مانده و نه خواننده‌ای...برهوتی لم یزرع و خالی از حیاتمنم و منم و مندر دنیایی پر از نیستی...نه علی مانده و نه نوشینی و نه پانیذیو نه مهدی‌ای!غم مانده و سکوت آزاردهنده این جغرافیای دل خالی از سکنهو اما ترس...این حس آزاردهنده لعنتی مانند موریانه آرامشم را می‌جود و شکم طماعش را که هرگز سیر نمیشود پر از عصاره وجود من می‌کند!خدای عزیزاین رسمش نیود که زندگی‌ام شروع نشده رنگ پایان به خود بگیرد و گرد پیری بر وجود عزیزانم بنشیند و هرکدام در گوشه ای آماده مرگ خود باشند...کی فکرش را میکرد که اینطور تمام شود؟ش دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 18:53

از وقتی یادم میاد بزرگترین ترس زندگی من نبود پدرم بودهمیشه تو دعاهام به خدا می‌گفتم که از عمر من کم کند و به عمر پدرم اضافه کند...حالا پدرم مشکوک به سرطان شدهآن‌هم یکی از بدترین انواع سرطاننتیجه قطعی هرچه باشد تا حدود 10 روز دیگر مشخص می‌شود، اما علی‌الحساب تو همین دو سه ساعت من حدود ده تا مو سفید کردم...خدا را عزیزترین مخلوقاتش قسم دادم که حدس پزشک‌ها اشتباه باشدنمی‌شناسم شما را، اما اگر این پست را می‌خوانید منت بذارید و برای من غریبه دعا کنید... یک حمد شفا بخوانید برای پدرم... ممنون دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 18:53

متوجه شدم چندماهیه رفته فرانسه... بعد مدت‌ها پیجش رو پابلیک کرد و استوری هاش رو تونستم ببینم... پاریس بود!از خونه و زندگی عکس می‌گذاشت... یعنی هتل نبود... پس یعنی مهاجرت کرده بود... یعنی دیگه مشهدم برم نمیتونم برم جلوی خونه ش و زل بزنم به اون در کذایی و خاطراتم رو مزمزه کنم... یعنی همین چند صد کیلومترم که فاصله بینمون بود شد چند هزار کیلومتر.... یعنی قلبم درد گرفت... یعنی دو شبه دارم عر میزنم... یعنی غم و غم و غم و غم و غم و غم و غم.... چه عطش دامنگیری داشتی لعنتی که دیگر نمیتوانم فکرم را ازت رها کنم؟!؟!پ. ن: نکته غمناک اینه که شرط میبندم فامیلی منم یادش رفته! انقدر من برای او بی اهمیت بودم ولی او برای من...پ. ن2: کاش دنیا دکمه ری استارت داشت :( دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 14:01

می‌نویسیم برای قلبمبرای دلمبرای اینکه هنوز احساس کنم انسانمبرای اینکه هنوز احساس کنم فطرتم را لمس می‌کنمبرای اینکه به یادگار بماند... برای که؟ اهمیتی ندارد!صرفا به یادگار بماند بلکه این میل فطری جاودانگی را به‌طور مصنوعی ارضا کنم...سال 1401سالی با شروعی به‌غایت مزخرف برای منو پایانی به‌نسبت معقول‌تر برای من...سالی که در آن بدان شیوه تاسف‌آور با پانیذ کات کردمو آخرین دین‌م به نوشین را بر گردنم ادا کردمنه که فکر کنید مدیون بودم‌ها... نهدلم را آرام کردم...آرام آرام دارم لمس می‌کنم این آرامش پیش از طوفان رااینکه ازین پس جوانی‌ام رو به نزول استاینکه اگر حوادث روزگار بخواهد بر مبنای طبیعت جلو برود دیگر باید شاهد مرگ عزیزانم باشماینکه خداوند نعمات متفاوتی به‌نسبت دیگر بندگان بر من ارزانی داشته، آنچه را به دیگران نداده به‌سهولت در اختیار من قرار داده و آنچه که برای دیگران جزو راحت‌ترین دستاوردهایشان است، برای من سرابی بیش نیست که هر چه در پی آن می‌دوم نمی‌رسم و باز امید واهی به خود می‌بندم و راه می‌روم اما جز حسرتم افزوده نمی‌شود....خدای منچقدر این دنیایی که خلق کردی عجیب استپر از پیچیدگیپر از نفهمیدنپر از دویدن و نرسیدنپر از حسرتو پر از امید به فردای بهتری که نخواهد آمد؛ اما همگان خود را گول می‌زنند که خواهد آمد......خدای منچقدر پرسش زیاد است و فهم و درک من کم!چقدر عمر من کوتاه است و زمان برای سپری کردن بسیار!چقدر همت من کوتاه است و سختی‌های این دنیا شدید!کاشکاشو ای کاش......خدای منببخش نفهمی هایم راببخش ضعف نفسم راببخش عدم خود کنترلی‌ام راببخش تنبلی هایم راکه من جز خطا کاری ازم ساخته نیست و تو جز بخشیدن را سزاوار نیستی...خدای مندر این لحظات پایانی 1401 و پیش از آغاز 1402 حاجاتی دار دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 13:54

پریشب از مشهد برگشتمپس پریشب دیدمشبرای آخرین بار؟!؟!به تاریخ 5شنبه 13 بهمن 1401بعد از 4 سال... ... عهدت را خواستم وفا کنمو در کنارش محبتم را ابراز کنمحالم را بهش بگمفراقم راغمم را، دودلی ام را، و عشق خاموش نشدنی م به او را... ... وحشی بود!واقعا وحشی به معنای واقعی کلمه!اصلا نمیشد باهاش حرف زدهر کلمه ای میگفتم متلکی نثارم میکردبا توهین و تحقیرحالم بد شدبه قول "پ" شان خودم را از کفشش هم پایین‌تر بردم که اون اهانت می‌کرد و من همچنان التماس...اما به قول "و" مگر عشق چیزی بجز این است؟!؟!... حتی هدیه م را هم نپذیرفتبا تاکید هم نپذیرفتبه خودم لعنت فرستادم بابت اینکه از اسنپ پیاده شدم... ... کاش انقدر حمله نمی‌کرد به منمیذاشت احساس آرامش داشته باشمبلکه حسم را هم به زبان بیاورم... ولی انقدر با متلک و توهین ذهنم را مشوش کرد که من فقط تلاش میکردم زودتر به این مکالمه پایان بدم تا خدایی نکرده عصبانی نشوم از دستش... ... سکانس تلخی شدکاش ازون اسنپ لعنتی پیاده نمیشدمحداقل خاطره دیدار آخرم ابراز بخشی از احساساتم بود و دادن هدیه و نشنیدن متلککاش... هزار ای کاش!!پ. ن: بین خودمان بماندچرا من هنوز بعد اینهمه سال محبت به او دارم ولی او جز نفرت از من چیزی ندارد؟!واقعا خودم را لایق این حجم از نفرت نمی‌دانم... کاش به قول خودش کمی معنی ‌"دوست داشتن" را می‌فهمید!آنوقت اینطور بی محابا حمله نمی‌کرد به کسی که روزی به او گفت "تا ابد دوستت خواهم داشت..." دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 83 تاريخ : جمعه 28 بهمن 1401 ساعت: 12:15

کلا به نظرم تقابل عشق و هوس مزخرفی بیش نیستهر آدمی به جنس مخالفش هوس داره، حالا یا صرفا هوسه یا هوسه همراه با عشقالان بیش از 4 سال میگذرهو تو این مدت آدم های زیادی رو تجربه کردمخیلی زیاد!با خیلیا حرف زدمبا خیلیا بودماما چرا داغ تو از دلم بیرون نمیرود لعنتی؟چرا فقط وقتی وسط یک رابطه ام به تو کمتر فکر میکنم؟چرا بعد از هر رابطه باز یاد تو می افتم؟چرا حتی حین هر رابطه هم باز گهگداری خاطر تو در ذهنم تداعی میشود؟...افسوس و صد لعنت به اخرالزمان کثافتنمیدانی برای یکبار صحبت با تو چقدر دلم پر میکشدنمیدانی که هر کس شبیهت را می یافتم سریعا باهاش رابطه میزدمو بعد که میدیدم این شباهت تنها در ظاهر است و باطن هیچکس همانند تو نبوده و نیست... خلاص. الفرار!لعنت به تو که اولین عشقم، جذاب ترین عشقم، و عمیق ترین کسی بودی که در قلبم جای دادمحیف که آن زمان آنقدر بچه بودم که نفهمیدم تو چه در نابی بودی...یه اکانت soundcloud داری، آخرین بار همان 4سال پیش آپدیتش کردیسرگرمی من برای پر کردن حس نداشتنت شده گوش دادن به موسیقی های پلی لیست 4سال قبل تو...روز قیامت ازت شکایت میکنمشکایت میکنم که چرا نذاشتی خاطرات ثبت شده مان را داشته باشمعکسهایمان را...لعنت بهت که با چند عکس پروفایلت باید خودم را آروم کنملعنتپ.ن: میدانم هیچگاه حسی شبیه حسی که به تو داشتم را دوباره تجربه نخواهم کردهیچگاهنوشین لعنتی من دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 18:14

تو این چند روز بی اندازه قلبم درد میکردپرالتهاب ترین و متشنج ترین ماه‌های عمرم رو سپری کردم و دارم میکنمماه‌هایی که از جمله به منزل برادرم به واسطه فساد سیستم قضایی شروع شد، تا معاملات سنگین کردن توی ماه رکورددار تورم تاریخ ایران و استرس کشیدن، تا پناه آوردن خواهرم و سروصدای - تا الان- 4ماهه بچه هاش، تا مرگ مادر بزرگم، سربازی که اعزامم، و این آخری، خیانت دوست دخترم... معاملات و تورم و اینها که تا بوده تو این مملکت همین بودهاز استرس فروش نرفتن تا استرس گرون شدن و خرید نکردناگر استرسی نبود معقول نبود اصلا! شما وقتی تو ایران داری معامله می‌کنی تا سر حد مرگ باید استرس بکشی...ماجراهای داداشم و خواهرمم که ازون موارد استثناس که هر صد تا خونواده یکی اینجوری شیرازه ش میپاشه از هم و پر از درگیری و دادگاه خانواده و بچه های در حال گریه و... میشه که از شانس گند جزو اونم هستیمفوت مامان بزرگمم که بالاخره شتریه که در خونه همه می‌خوابه و آدم بابد تاب بیارهسربازی م که یه کوفتیه که نظامی های دیکتاتور ما بهره کشی میکنن و جوابم به احدالناسی پس نمیدن و چاره نیساینکه همه این موارد باهم رخ داده برام باز نشونه شانس گند منه و این حجم فشاری که آرامش روان نمیذاره برای ادم... اما این وسط اینکه دوست دخترت بهت خیانت کنه خیلی دراورهاینکه تو همیشه تو ذهنت بگی هیچ دختری مثل این منو دوست نخواهد داشت... بعد همون دختر بره خیانت کنه بهت! خیلی درد داره خیلی... وقتی هی مرددی که الان آماده هستین برای ازدواج یا نه که یکهو اینطور بشه... بعد پیش خودت میگی حتما حکمتی داشته و خدا میخواد بهترش رو نصیبم کنه و بصورت بی ربط یه نفر واسطه مورد دیگه ای میشه و تو امیدوار میشی که همونی داره میشه که میخواستی... اما ناگهان با پاسخ دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 118 تاريخ : شنبه 5 شهريور 1401 ساعت: 2:56

دیشب باز هم خوابش را دیدمباعث شد خواب نمانم و قبل از آلارم گوشی از جا بپرم، اما با حالی بد و پر از کرختی... ازون خوابا که تا چند روز حالت را بد می‌کند و اسیرت میکندخواب دیدم عوض شده، در واقع عوضی شده!حسی ندارد،تماما شهوت است و دورویی،اما پر از جذابیت و گیرایی همیشگیشاز ریخت افتاده تر، اما سیاس تر!انگار بت هایم را شکستکیلومترها فاصله گرفته از آن انسان آرمانی که از او ساختماما پر مکر و حیله ترصیادی که اگر در دامش اسیر شوی کارت با کرام الکاتبین است،و من مشتاق اسیری او......چقدر حالم بد استو چقدر ناراحتم که هنوز فراموشش نکرده ام و ناخودآگاهم را در مشت خود داردقلبم درد میکندبدنم را میشناسمعضلات پاهایم تحلیل رفته و انگار زهری در سراسر ران، کمر، کپل ها،... و خلاصه از شکم تا زانویم پخش شده است،حتی تا پایین‌تر از آن......24 ساعت رو شاخش استاین درد فعلا همراه من خواهد بودزهری کرخت کننده و زجر آور!...لعنتیچقدر دلم برایش تنگ شده است!کاش فراموشم شودپای مشهد رفتن را ندارماز امام رضا خجالت داردخجالت دارد...  دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:30

نمیدونم چه حکمتی داره این روزای منتهی به شب یلدایا برام شروع رابطه س، یا اتمام رابطه!...پ دو روز بود باهام سرد برخورد میکردامروز یهو گفت میرم دماوند با دوستام و همه م دختریمبعد شروع کرد رگباری بهم زنگ زدنکسشر پشت کسشربگو مال منیبگو دوسم داریو...با حالتی کاملا غیرنرمالشب تصویری زنگ زدگفت گل زدمدوستم اومد تو کادرگفت مهدی مگه مست نمیکنه... اونم سریع اومد جمعش کنه گفت ما الان گل زدیم مست نیستیم که! دلتنگی های یه موجود دوپا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلتنگی های یه موجود دوپا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazihamishebazandeo بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:30